شب های سپید
اما من با این همه دنیا ، نوستالوژی، فقط حس می کنم. تو خودم فریاد میکشم و تلاشی برای حرف زدن ندارم.
سکوت خنجر کندیه اما بالاخره می بره. بد هم می بره
دوم خرداد 5 سال پیش از یاد ما نرفت. تا نیمه شب نگاه به عکس و تیتر روزنامه ها و اشک هایی که کاغذهای کاهی را خیس کرد یادمان نرفت. می خواهم بدانی که سالهای سخت دهه 60 و بنگلادش را یادمان نرفت. حسرت پیراهن منچستر را یادمان نرفت. هان تو بگو که طرح 27 ساله ها را هم یادمان نرفت. غرور و سرخم نکردن را یادمان نرفت.
دست های پردرد عقاب را یادمان نرفت
وقتی با آن پنجره های قشنگش به آدم نگاه می کرد دل آدم روشن میشد.
به عمارت های زمخت و بدترکیب مجاورش با چنان افاده ای نگاه می کرد که هر وقت از کنارش رد میشدم به راستی کیف می کردم! ما هفته پیش که بار دیگر از آن کوچه میگذشتم به رفیقم نگاه کردم.فریاد شکایتی از دلش به گوشم رسید. می گفت می خواهند زردم کنند! جانیان بدکردار! وحشی های نفهم! از هیچ چیز نگذشتند. نه ستونها را معاف کردند نه گیلویی زیبایش را. رفیقم سراپا زرد شد. انگاری یک قناری! ...
به این ترتیب شما، ای خواننده ی عزیز، می بینید که من با چه شور و صفایی با شهر خودم پترزبورگ آشنایم!
خب مگر قرار است بلندگو دست بگیرید که بابا، داداش، مامان، من پریودم؟!
آدم هایی که به بهانه هر خبر و تیتر و کلیپ یک چهره مشهور رو به گند میکشند و فریاد حق طلبی برای مردم سر میدهند اگه یکی از کارهایی که تو خلوت و کوچه پشتی خونشون کردند تیتر بشه مابقی عمر با جراحی پلاستیک باید زندگی کنند
شروع کردم به خواندن آن ترانه: « رو ... رو ... سی ... سی ... نا ... نا ... »
و بعد هر دو با هم شروع کردیم به خواندن "روسینا، ..."
و من به قدری به هیجان آمده بودم که چیزی نمانده بود در آغوشش بگیرم و او به قدری سرخ شده بود که بیش از آن ممکن نبود و می خندید و قطره های اشک مثل مروارید میان مژگان سیاهش می لرزید. بعد شتابان گفت: خب بس است دیگر،بس است. دیگر خدا حافظ!
من با عمارت های شهر هم آشنا شده ام. وقتی از خیابان رد می شوم هر یک مثل این است که با دیدن من می خواهند به استقبالم بیایند و با همه ی پنجره های خود به من نگاه می کنند و با زبان بی زبانی با من حرف می زنند.
یکی می گوید: سلام حالتان چطور است؟! همین ماه مه می خواهند یک طبقه رویم بسازند
یا یکی دیگر می گوید: حالتان چطور است؟! فردا بناها می آیند برای تعمیر من!
یا سومی می گوید: چیزی نمانده بود آتش سوزی بشود. وای نمی دانید چه هولی کردم!
من با عنوان "زنان علیه زنان" که وام گرفته از فیلم "کریمر علیه کریمر" است چه کنم؟!
من با دکتر این مملکت که گفته : "زنی که حجب و حیا را مهمترین داشته ی یک زن می داند کجای دلم بگذارم؟" چه کنم؟!
من با زنانی که حقشان را از مردان طلب می کنند و با یک جمله آرمانی در نظرشان با اسب سفید می آیند چه کنم؟!
من زنی را که چون هنوز تنش لمس نشده از مردان متنفر است را کجای دلم بگذارم؟!
من با زنی که بعد ازدواج به همه تئوری های ضد زن پوزخند خواهد زد چه کار کنم؟!
من با شعور دکتری که معتقد است گذشت زن و مادر بودن او به نفع خانواده حتی از متجاوز به عنف هم خطرناک تر است! چه کنم؟!
من با وضعیت دانشگاهی این کشور که چپ و راست به هر بی نوایی مدرک دکترا می دهد چه کنم؟!
عروسی که نیست. مشروب خوریه. فقط میخوری. فرقی هم نمیکنه توی ماشین، توی تالار، توی هر سوراخی
بعدشم باس دعوا کنی. یه 4 تا فحش ناموس، یه چهارتا قسم به خار مادر که بگه لابد خیلی ناموس سرم میشه
وضع آدم های این دنیا، این سر دنیا! خیلی خرابه. معلوم نیست با کی و چی دعوا دارند. از تجاوز کی عقده گرفتند. به ناموس زنم!
وقتی حرف میزند، انگار فرشته ای لبانش را می جنباند
مگر می شود؟!
حتما موقع تولد فرشته ای با او اشتباه شده
کجای هستی همچین صدایی را شنیده ای؟!
هنوزم بعد بلند شدن ار رو نیمکت مدرسه منو دیوونه میکنه
بعد دوش دراز می کشم و به زخم های روی ران پا و آرنجم نگاه میکنم. از زخم خوردن خوشم میاد.
وقتی فوتبال بازی می کنم و زخم می خورم انگار گلادیاتور شدم
بچه ها دائم گله می کنند و فحش میدن که چرا پاس نمیدی؟! نمی دونند دلم میخواد ارتش یک نفره باشم و همه رو دریبل کنم، هر چند همه رو نمیشه دریبل کرد
اون شب خونه شده بود دیسکو. آخر شب اومدم به زور گفتم بسه، شماها فردا نباید آرایشگاه برید! پس زودتر لالا
اون شب ها شب های خوبی بود ...
دوم خرداد 5 سال پیش از یاد ما نرفت. تا نیمه شب نگاه به عکس و تیتر روزنامه ها و اشک هایی که کاغذهای کاهی را خیس کرد یادمان نرفت. می خوام بدانی که سالهای سخت دهه 60 و بنگلادش را یادمان نرفت. حسرت پیراهن منچستر را یادمان نرفت. هان تو بگو که طرح 27 ساله ها را هم یادمان نرفت. غرور و سرخم نکردن را یادمان نرفت.
دست های پردرد عقاب را یادمان نرفت
بعد مث یه فیلم نگاتیو35 میلیمتری دوران مدرسه که رو یه میز می نشستیم از جلو چشمام رد شد تا کات به دست عروس خانوم.
رفتند داخل و بعد دوباره رضا موتوری در مغزم گذاشتم و فکر کردم چقدر دلم میخواد بی عشق، بی دردسر، یه جوری درست کلکم کنده شه ...
به بعضی هایی هم که اعتقاد دارند نابغه هستند و اگر سهمیه بگیرهای بچه های شهید و جانباز نبودند الان اونا جاشون نشسته بودند باید گفت: زمانی که بابا جونت شب جمعه های خاصی با مامان جونت داشت اینها داشتند تیکه پاره میشدند
هی دختر! بیا اینجا، تو انتخابی
گفته بودم اینگرید برگمن در آناستازیا
جولی اندروز در اشکها و لبخندها
جنیفر جونز در عشق چیز باشکوهیست
الیزابت تایلور در چه کسی از ویرژینیا وولف می ترسد؟!
فی داناوی در سفر نفرین شدگان
سوفیا لورن در گذرگاه کاساندرا
پوری بنائی در قیصر
فروزان در امشب دختری می میرد
خانوم، من عاشق صدای شمام. همین
از هفده سالگي عاشقم بود. خودش را كنه ميكرد. من خب اولش دوستش نداشتم، اما بعد ازش خوشم آمد. خودش زد همه چيز را خراب كرد. مي شد همه چيز خيلي تميز و مرتب تمام شود. من مرامش را داشتم. نميخواستم اذيت شود. خودش هول شد. قاطي كرد. كولي بازي در آورد و پاي همه را كشيد وسط. مخصوصا آن خالهي پتيارهاش خيلي اذيتم كرد. اگر او نبود اين اتفاق ها نميافتاد. ديوانه بود اصلا. هم سن و سال خودم بود؛ 27-8 سال. آن دوست پسر لندهورش را كه نگو. غولي بود براي خودش.
من شادي را دوست داشتم، هرچند مامانم هيچ ازش خوشش نمي آمد. اما من نميخواستم اذيتش كنم. اين اتفاق هم كه افتاد تقصير خودش بود. اين جور چيزها تقصير خود دخترهاست. مي گفت اين مدلي خوشش مي آيد و آن مدلي اصلا حال نمي كند. من هم خب چه كار مي كردم؟ خر شدم. اما فكر نمي كردم اين اتفاق بيفتد.
اولش آمد گفت عقب انداخته. چند روز كه گذشت با دوستش رفتند آزمايش. آزمايش هم گفت كه بعله. حامله است. ترسيده بود حسابي. همه اش گريه مي كرد. من بهش گفتم حلش مي كنيم. كمكش مي كنم. گوش نمي كرد. خيال ميكرد دنيا به آخر رسيده. خب من پول جريان را هر چقدر ميشد مي دادم. نميخواستم بزنم زيرش كه. اما كولي بازي اش تمامي نداشت. بعد هم كه پاي خالهي پتياره اش را وسط كشيد. چقدر از اين زنيكه بدم مي آمد. دوست پسرش را هم كه نگو. غول بود.
يك روز با دوز و كلك كشاندندم خانه شان. خودش بود و دوستش. بعد ديدم خالههه هم هست. اصلا خالههه را كه ديدم قاطي كردم. گفتم اين چرا اين جاست؟ شروع كردند به جيغ و ويغ. بعد خاله هه خودش را انداخت وسط و شلوغ ترش كرد. يكهو ديدم در اتاق باز شد و يك ياروي قلچماق آمد تو. دوست پسر خالههه بود. حالا نزن کی بزن. افتادند به جانم. هی می گفتم حالا که چیزی نشده. من هم که فرار نکرده ام، هستم... تا تهش هم هستم. اما گوش شان بدهکار نبود. خاله هه با کیفش می کوبید توی سر و کله ام و دوست پسرش هم با مشت و لگد. شادی هم که انگار نه انگار. ایستاده بود یک گوشه وتماشا می کرد. آبغوره می گرفت. یک کلمه نگفت ولش کنید. بعد هم گفتند یالا. همین الان باید برویم دکتر؛ پیش هر کس ما بگوییم. گفتم برویم خبر مرگ تان. خون داشت خونم را می خورد. هی فکری بودم که چه جوری حال شان را بگیرم. عین دزدها انداختندم عقب ماشین. خاله هه یک طرفم نشست، دوست پسرش یک طرف. انگار دزد می بردند. هی میخواستم بگویم آخر مرتیکه! من چه هیزم تری به تو فروخته ام؟ حالا مگر خودت چه گهی میخوری توی زندگی؟ اما خاله هه هی داد سخن داد که این بچه است و نمی فهمد و توی نره خر که می فهمیدی چرا حواست را جمع نکردی. یکی نبود بگوید زنیکه! خواهرزاده ی خودت آتشش تند بود و کسی جلودارش نمیشد... تو که خودت هفت خط روزگاری چرا شاخ و شانه میکشی؟ اما لام تا کام حرف نزدم. خون دویده بود توی صورتم. توی آیینه ماشین نگاه کردم دیدم چشم هایم شده عین کاسه ی خون. شادی هم روی صندلی جلو دستمال کاغذی اش را مچاله می کرد و فین فین راه انداخته بود. با راننده هم که رودربایستی داشتم. یارو رفیق دوست پسر خاله هه بود و توی محل هم می شناختمش. چند بار هم در مغازه ازم خرید کرده بود. گفتم یک پدری ازتان در بیاورم که آن سرش ناپیدا. فکر می کردند من گاگولم. نشسته بودم روی صندلی، مثل بچهی آدم، فکر میکردند خرم. همان جا آدم هایم را چیدم. گفتم می دهم ناکارتان کنند.
مطب دکتر یک جایی بود بالای شهر.خانم دکتره عشق قرمز بود؛ همه چیز را قرمز کرده بود. خالههه تا نشست روی صندلی، بنا کرد حرف زدن با زن بغل دستی اش. زیرچشمی زنه را پاییدم. جوان بود. رنگ از لبش پریده بود. می گفت تنها آمده؛ کسی را ندارد. طرفش سر کار بوده یا جلسه. نمیتوانسته بیاید. خالههه هی استنطاق می کشید. پرسید یارو پول عمل را داده یا نه، زنه گفت داده. اما نامرد تا آنجا نیامده بود همراهش که من صد پشت غریبه هم دلم به حال چشم های مرده اش سوخت. زنه می گفت تنها راحت تر است. گفت یارو همین روزها عروسی اش است. خاله هه هی نچ نچ می کرد. یک جوری می پرسید با کی، که انگار پسره را می شناخته. زنه آخرش گریه اش گرفت. شادی و خاله هه هم با او آبغوره گرفتند. زنه هم دستمالش را مچاله می کرد. ته نگاهش عین خود شادی بود؛ وحشی. همیشه به شادی می گفتم این چشمهای وحشیات آدم را می ترساند. می گفتم دختر! تو یعنی ترس حالی ت نمیشود؟ همان که نشسته بود آبغوره می گرفت، توی رختخواب اعجوبه ای بود. لاغر بود. پر پرش 48 کیلو، پوست و استخوان. می گفتم این دختره این همه انرژی را از کجا می آورد؟ اما حالی م نبود که. کور شده بودم.کر شده بودم. شادی آدم را دیوانه میکرد. عاشقش نبودم، اما داشتم می شدم انگار... عاشق بازوهای لاغر و سینه های مخروطی اش. عاشق جیغ و ویغی که راه می انداخت و خسته که می شد بالش را تکیه می داد به لبه ی تخت و مینشست چهارزانو برایم شعر میخواند. می گفتم من شعر حالی م نمی شود. اصلا بدم میآید از شعر، اعصابم را خرد می کند. اما کوتاه نمی آمد. هی شعر می خواند و به زور لیوان آب پرتقال را می چسباند به لب هایم و می گفت نمی گذارم بخوابی... باید موهایم را نوازش کنی. کم کم یاد گرفتم محو صدای بچهگانه اش بشوم و نگاه کنم به موهای پشت گردنش که عین موهای خواهرزاده ام بود. می گفتم موهایت را که سفت میبندی با کش، پشت گردنت خیلی قشنگ است. خاله هه هی شادی را نشان زنه می داد و می گفت 19 سالش بیشتر نیست٬ یک جوری که انگار به خواهرزاده اش تجاوز کرده ام. زنه نگاه می کرد به شادی، اما توی نگاهش حسی نبود. برای خاله هه تعریف کرد که چند روز پیش آمده همین جا، آمپول زده. میگفت درد داشته یک جوری که زمین و زمان را میخواسته چنگ بزند، اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. من ترسیدم. گفتم نکند بچهی شادی هم نیفتد. زنه گفت اگر بخواهیم، دکتر می فرستدمان پیش یکی دیگر که با ساکشن بچه را می آورد بیرون و دردش کمتر است. خاله هه پرسید پس تو چرا نرفتی پیش همان دکتره، گفت گران می گیرد. خودش نداشته، دلش هم نیامده از یارو بگیرد. خاله هه گفت مگر تهش چه قدر است؟ گفت یک میلیون. خاله هه گفت دندش نرم. چشمش کور، باید می داد و پشت چشمش را برای من نازک کرد که یعنی باید بدهی. زنه گفت چند روز دیگر عروسی اش است و لبخند زد. خاله هه هم گفت خاک بر سرت و این دفعه به شادی چشم غره رفت.
روی دیوار عکس یک بچه خارجی را چسبانده بودند و مادری با چشم های سبز کمرنگ. سینهی زن بیرون بود و زیرش نوشته بود شیر مادر غذای سلامتی. قاب دور عکس قرمز بود، مثل گوشی تلفن و روکش صندلیها و سطل آشعال کنار اتاق. من نگاه کردم به شادی که نشسته بود زیر همان قاب عکس و پلک هایش را بسته بود. دلم سوخت. گفتم به خدا می گرفتمت شادی، بچه را هم نمیگذاشتم بیندازی...اگر فقط خواهرزادهی این پتیاره نبودی. فکر کردم شادی با آن سینه های کوچکش چه جوری می تواند به بچه شیر بدهد. خیال کردم بچه را به دنیا آورده، موهایش را با کش سفت بسته و توی قاب قرمز عکسش را انداختهاند.
زنه رفت توی اتاق دکتر. خاله هه بهش لبخند زد. روی بازویم می سوخت. نگاه کردم. جای سگک کیفش بود که عصر محکم می کوبید توی سر و کله ام. گفتم لعنتی آخر یک نگاه به من بکن، اما شادی چشم هایش را بسته بود. خاله هه با موبایل با دوست پسرش حرف می زد که توی ماشین منتظر بود. بهش گفت پولش میشود یک میلیون. زنه از اتاق آمد بیرون. خالههه پرسید چی شد؟ نگاه کرد به شادی. نگاه کرد به من. نگاه کرد به خاله هه. گفت حالم خوب نیست. خاله هه لبخند زد. شادی رفت توی اتاق. نگاه کردم. پردههای اتاق خانم دکتر هم قرمز بود.
نعیمه دوستدار
می بارد. باران، همینطور، همینطور، همینطور ...
بعد انفجارهایی که زهره ی ماشین ها را ترکاند و صدای ممتد آژیر
نوعی صدا هم بود که انگار اولش دارد ترک بر میدارد و صدا که زیاد می شد انگار سقف آسمان شکست و پاشید روی زمین
اما حالا دارد می بارد، می بارد و موسیقی متنش ناله های ضعیف ابرهاست
از هفده سالگي عاشقم بود. خودش را كنه ميكرد. من خب اولش دوستش نداشتم، اما بعد ازش خوشم آمد. خودش زد همه چيز را خراب كرد. مي شد همه چيز خيلي تميز و مرتب تمام شود. من مرامش را داشتم. نميخواستم اذيت شود. خودش هول شد. قاطي كرد. كولي بازي در آورد و پاي همه را كشيد وسط. مخصوصا آن خالهي پتيارهاش خيلي اذيتم كرد. اگر او نبود اين اتفاق ها نميافتاد. ديوانه بود اصلا. هم سن و سال خودم بود؛ 27-8 سال. آن دوست پسر لندهورش را كه نگو. غولي بود براي خودش.
من شادي را دوست داشتم، هرچند مامانم هيچ ازش خوشش نمي آمد. اما من نميخواستم اذيتش كنم. اين اتفاق هم كه افتاد تقصير خودش بود. اين جور چيزها تقصير خود دخترهاست. مي گفت اين مدلي خوشش مي آيد و آن مدلي اصلا حال نمي كند. من هم خب چه كار مي كردم؟ خر شدم. اما فكر نمي كردم اين اتفاق بيفتد.
اولش آمد گفت عقب انداخته. چند روز كه گذشت با دوستش رفتند آزمايش. آزمايش هم گفت كه بعله. حامله است. ترسيده بود حسابي. همه اش گريه مي كرد. من بهش گفتم حلش مي كنيم. كمكش مي كنم. گوش نمي كرد. خيال ميكرد دنيا به آخر رسيده. خب من پول جريان را هر چقدر ميشد مي دادم. نميخواستم بزنم زيرش كه. اما كولي بازي اش تمامي نداشت. بعد هم كه پاي خالهي پتياره اش را وسط كشيد. چقدر از اين زنيكه بدم مي آمد. دوست پسرش را هم كه نگو. غول بود.
يك روز با دوز و كلك كشاندندم خانه شان. خودش بود و دوستش. بعد ديدم خالههه هم هست. اصلا خالههه را كه ديدم قاطي كردم. گفتم اين چرا اين جاست؟ شروع كردند به جيغ و ويغ. بعد خاله هه خودش را انداخت وسط و شلوغ ترش كرد. يكهو ديدم در اتاق باز شد و يك ياروي قلچماق آمد تو. دوست پسر خالههه بود. حالا نزن کی بزن. افتادند به جانم. هی می گفتم حالا که چیزی نشده. من هم که فرار نکرده ام، هستم... تا تهش هم هستم. اما گوش شان بدهکار نبود. خاله هه با کیفش می کوبید توی سر و کله ام و دوست پسرش هم با مشت و لگد. شادی هم که انگار نه انگار. ایستاده بود یک گوشه وتماشا می کرد. آبغوره می گرفت. یک کلمه نگفت ولش کنید. بعد هم گفتند یالا. همین الان باید برویم دکتر؛ پیش هر کس ما بگوییم. گفتم برویم خبر مرگ تان. خون داشت خونم را می خورد. هی فکری بودم که چه جوری حال شان را بگیرم. عین دزدها انداختندم عقب ماشین. خاله هه یک طرفم نشست، دوست پسرش یک طرف. انگار دزد می بردند. هی میخواستم بگویم آخر مرتیکه! من چه هیزم تری به تو فروخته ام؟ حالا مگر خودت چه گهی میخوری توی زندگی؟ اما خاله هه هی داد سخن داد که این بچه است و نمی فهمد و توی نره خر که می فهمیدی چرا حواست را جمع نکردی. یکی نبود بگوید زنیکه! خواهرزاده ی خودت آتشش تند بود و کسی جلودارش نمیشد... تو که خودت هفت خط روزگاری چرا شاخ و شانه میکشی؟ اما لام تا کام حرف نزدم. خون دویده بود توی صورتم. توی آیینه ماشین نگاه کردم دیدم چشم هایم شده عین کاسه ی خون. شادی هم روی صندلی جلو دستمال کاغذی اش را مچاله می کرد و فین فین راه انداخته بود. با راننده هم که رودربایستی داشتم. یارو رفیق دوست پسر خاله هه بود و توی محل هم می شناختمش. چند بار هم در مغازه ازم خرید کرده بود. گفتم یک پدری ازتان در بیاورم که آن سرش ناپیدا. فکر می کردند من گاگولم. نشسته بودم روی صندلی، مثل بچهی آدم، فکر میکردند خرم. همان جا آدم هایم را چیدم. گفتم می دهم ناکارتان کنند.
مطب دکتر یک جایی بود بالای شهر.خانم دکتره عشق قرمز بود؛ همه چیز را قرمز کرده بود. خالههه تا نشست روی صندلی، بنا کرد حرف زدن با زن بغل دستی اش. زیرچشمی زنه را پاییدم. جوان بود. رنگ از لبش پریده بود. می گفت تنها آمده؛ کسی را ندارد. طرفش سر کار بوده یا جلسه. نمیتوانسته بیاید. خالههه هی استنطاق می کشید. پرسید یارو پول عمل را داده یا نه، زنه گفت داده. اما نامرد تا آنجا نیامده بود همراهش که من صد پشت غریبه هم دلم به حال چشم های مرده اش سوخت. زنه می گفت تنها راحت تر است. گفت یارو همین روزها عروسی اش است. خاله هه هی نچ نچ می کرد. یک جوری می پرسید با کی، که انگار پسره را می شناخته. زنه آخرش گریه اش گرفت. شادی و خاله هه هم با او آبغوره گرفتند. زنه هم دستمالش را مچاله می کرد. ته نگاهش عین خود شادی بود؛ وحشی. همیشه به شادی می گفتم این چشمهای وحشیات آدم را می ترساند. می گفتم دختر! تو یعنی ترس حالی ت نمیشود؟ همان که نشسته بود آبغوره می گرفت، توی رختخواب اعجوبه ای بود. لاغر بود. پر پرش 48 کیلو، پوست و استخوان. می گفتم این دختره این همه انرژی را از کجا می آورد؟ اما حالی م نبود که. کور شده بودم.کر شده بودم. شادی آدم را دیوانه میکرد. عاشقش نبودم، اما داشتم می شدم انگار... عاشق بازوهای لاغر و سینه های مخروطی اش. عاشق جیغ و ویغی که راه می انداخت و خسته که می شد بالش را تکیه می داد به لبه ی تخت و مینشست چهارزانو برایم شعر میخواند. می گفتم من شعر حالی م نمی شود. اصلا بدم میآید از شعر، اعصابم را خرد می کند. اما کوتاه نمی آمد. هی شعر می خواند و به زور لیوان آب پرتقال را می چسباند به لب هایم و می گفت نمی گذارم بخوابی... باید موهایم را نوازش کنی. کم کم یاد گرفتم محو صدای بچهگانه اش بشوم و نگاه کنم به موهای پشت گردنش که عین موهای خواهرزاده ام بود. می گفتم موهایت را که سفت میبندی با کش، پشت گردنت خیلی قشنگ است. خاله هه هی شادی را نشان زنه می داد و می گفت 19 سالش بیشتر نیست٬ یک جوری که انگار به خواهرزاده اش تجاوز کرده ام. زنه نگاه می کرد به شادی، اما توی نگاهش حسی نبود. برای خاله هه تعریف کرد که چند روز پیش آمده همین جا، آمپول زده. میگفت درد داشته یک جوری که زمین و زمان را میخواسته چنگ بزند، اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. من ترسیدم. گفتم نکند بچهی شادی هم نیفتد. زنه گفت اگر بخواهیم، دکتر می فرستدمان پیش یکی دیگر که با ساکشن بچه را می آورد بیرون و دردش کمتر است. خاله هه پرسید پس تو چرا نرفتی پیش همان دکتره، گفت گران می گیرد. خودش نداشته، دلش هم نیامده از یارو بگیرد. خاله هه گفت مگر تهش چه قدر است؟ گفت یک میلیون. خاله هه گفت دندش نرم. چشمش کور، باید می داد و پشت چشمش را برای من نازک کرد که یعنی باید بدهی. زنه گفت چند روز دیگر عروسی اش است و لبخند زد. خاله هه هم گفت خاک بر سرت و این دفعه به شادی چشم غره رفت. روی دیوار عکس یک بچه خارجی را چسبانده بودند و مادری با چشم های سبز کمرنگ. سینهی زن بیرون بود و زیرش نوشته بود شیر مادر غذای سلامتی. قاب دور عکس قرمز بود، مثل گوشی تلفن و روکش صندلیها و سطل آشعال کنار اتاق. من نگاه کردم به شادی که نشسته بود زیر همان قاب عکس و پلک هایش را بسته بود. دلم سوخت. گفتم به خدا می گرفتمت شادی، بچه را هم نمیگذاشتم بیندازی...اگر فقط خواهرزادهی این پتیاره نبودی. فکر کردم شادی با آن سینه های کوچکش چه جوری می تواند به بچه شیر بدهد. خیال کردم بچه را به دنیا آورده، موهایش را با کش سفت بسته و توی قاب قرمز عکسش را انداختهاند.
زنه رفت توی اتاق دکتر. خاله هه بهش لبخند زد. روی بازویم می سوخت. نگاه کردم. جای سگک کیفش بود که عصر محکم می کوبید توی سر و کله ام. گفتم لعنتی آخر یک نگاه به من بکن، اما شادی چشم هایش را بسته بود. خاله هه با موبایل با دوست پسرش حرف می زد که توی ماشین منتظر بود. بهش گفت پولش میشود یک میلیون. زنه از اتاق آمد بیرون. خالههه پرسید چی شد؟ نگاه کرد به شادی. نگاه کرد به من. نگاه کرد به خاله هه. گفت حالم خوب نیست. خاله هه لبخند زد. شادی رفت توی اتاق. نگاه کردم. پردههای اتاق خانم دکتر هم قرمز بود.
نعیمه دوستدار
سال قبل دل دل می کردم کسی یادش نباشد تا اینکه شب شد و یک نفس عمیق کشیدم و راز در سکوت مانده ام را با تاریکی اتاق شریک شدم و گفتم امسال هم تمام شد
برای تولد باید آدم بزرگی بود، کار بزرگی کرده باشی، یک شماره پیراهن، یک شماره 7 برایت بایگانی شده باشد. فوتبالیست بزرگی بوده باشی، هنرمند خاص، کسی که میلیون ها نفر از بودنش خوشحال باشند. برای متوسط ها تولد معنایی ندارد
+ تولدم نیست
برادران کارامازوف
اولین باری که مشروب خوردم رو مگه میشه یادم نباشه! برخلاف بچه ها که از راهنمایی می خوردند من تازه سوم دبیرستان هوس مستی زد به سرم. یه روز گرم بهاری بود.روز قبلش هماهنگ بود. شماره آقای ساقی رو گرفتم و رفتم سر قرار. همیشه از اینکه به مشروب فروش می گفتند ساقی تنفر داشتم. همش تو دلم می گفتم ساقی فقط لقب حضرت ابالفضله، چرا باید به عرق فروش گفت ساقی؟!
فردایش 4،5 نفری خوردیم و من که اولین بارم بود فقط سرم گرم شد و دوستان فکر کردند عمریست که آلوده ایم و در ادامه با حالت مستی برگشت به مدرسه و سر کلاس نشستن و افتضاح بازی
از روزهای مستی ما سالهاست گذشته ...